امروز مامان از مسافرت
برگشت ..
سریع پریدم ساکاشو از
دستش گرفتم .. نه واسه خاطر سوغات .. نه .. فقط بخاطر کمک به یک همنوع ..
با یه جمله ی مامان چه
خبر سرشو به خاطرات سفر گرم کردم .. اون همینجور داشت توضیح میداد و من هم به
دنبال ساک سوغات یکی یکی زیپارو باز می کردم ..
بعد از کمی گشتن دیگه
داشتم کم کم ناامید میشدم که چشمم افتاد به یک ساک نا آشنا ..
: ا .. مامان این ساک ماست ؟
مامان غریبه : اوهوم ..
واسه سوغات دیگه جا نداشتم ، یکی خریدم ..
هوم ؟ .. ساک موعود ؟!!
.. آروم آروم رفتم سمت ساک ..
زیپشو باز کردمو ....
برا یک لحظه خشکم زد ..
جا خوردم .. پاهام سست شدن .. دستام به لرزش افتادن .. دیگه
نای ایستادن نداشتم .. عقب عقب رفتم و رو یه صندلی نشستم ..
خدا نصیب گرگ بیابون
نکنه .. سر بریده میدیدم اینجوری پریشان نمیشدم ..
: اینا چیه مامان ؟!!
مامان غریبه : خب
سوغاتین دیگه .. خواستم یه چیزی بگیرم سبک باشه ، بی خود نمی خواستم بارمو سنگین
نکنم .. واسه همه همینارو گرفتم ..
وای قلبم تیر کشید ..
رفتم یه آبی به سر و صورتم زدم حالم یکم بهتر شد ..
ساکو برداشتم اومدم تو
اتاق .. تمام سوغاتی ها رو باز کردم و نشستم پشت سیستم ..
پ . ن 1 : من الان دقیقن
وسط 37 تا شورت رنگاوارنگ نشستم و دارم این پستو می نویسم ..
پ . ن 2 : خدایا ، تحمل
دووم آوردن در این موقعیتو بهم بده .. آمین ..