۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

11 " عمه "



دم دمای صبح بود .. داشتم یه فاکتوری می نوشتم و سرم پایین بود ..
داروخانه هم اون موقع صبح معمولن خلوت میشه ..
همینجور مشغول بودم که آقایی اومد تو داروخانه و جلوی پیشخوان ایستاد .. بدون اینکه سرمو بالا کنم گفتم : بفرمایید ..
آقای مشتری : صبح بخیر پسرم .. الاهی پیر شی .. دستم به دامنت .. پیر که شدی درد منو می فهمی .. تمام درد و مرضت به یک کنار ، از کار افتادگیه این تشکیلاتت به یک کنار .. دیگه صفای سابقو نداره ، باهام زیاد راه نمیاد ، خلاصه یه چیزی بده که جوونش کنه دیگه ..
تو همون حالت لبخند زدم و گفتم : ایرانیشو بدم یا خارجیشو ؟
آقای مشتری : همون خارجیشو بده ، می خوام یه چیز توووپی شه ..
از کشوی زیر پام یدونه خارجیشو در آوردم و گذاشتم رو پیشخوان و سرمو بلند کردم و گفتم : بفرمایید اینم یه .........
با دیدن آقای مشتری جمله ام تا همینجاش قطع شد ..
خنده ام گرفته بود اما مونده بودم چه عکس العملی باید نشون بدم ..
شوهر عمه ی گرامی روبروم ایستاده بود ..
اون بنده ی خدا که فک کنم دو سه تا ناقصو پشت هم رد کرد .. بعد از چند ثانیه که هر دوتامون خشکمون زده بود ، شوهر عمه ی عزیز شروع کرد به مالوندن قصیه :
آره دیگه .. یکی از دوستان یه همچین قضیه ای براش پیش اومد ، خودش روش نمیشد بیاد بگیره .. خلاصه منو فرستاد .. دیگه چه میشه کرد .. هه هه
خلاصه اونم نذاشت این جو بیشتر از این ادامه پیدا کنه ، سریع حسابشو کرد و از داروخانه رفت بیرون ..
با رفتن شوهر عمه ی عزیز ، همکارم که یه کناری نشسته بود گفت : امان از دست این پیرمردا .. فیل خودشون یاد هندستون می کنه می ندازن گردن رفقا ..
پ . ن : نتیجه ی اخلاقی : تو زندگی هیچ وقت سرتونو پایین نگه ندارین ، همیشه سربلند و راست قامت باشین ..

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

10 " آش نذری "



دیروز صبح ، کله ی سحر ، طرفای ساعت 11:30 از خواب بیدار شدم ..
یکم تو خونه گشتم .. تو اتاقا و آشپزخونه .. اما خبری از اهل خونه نبود ..
     : مامان .. مامان کجایی ؟!
اومدم تو حیاط ، ولی اونجا هم نبود .. داشتم بر می گشتم تو ساختمون که یه صدایی توجهمو به خودش جلب کرد ..
صدای تلق تلوق قابلمه و دیگه و کفگیر بود .. از خونه ی همسایه .. کلی سر و صدای آدم می اومد ..
کنجکاو شدم .. یکم به سر و وضعم رسیدم و از خونه زدم بیرون ببینم چه خبره ..
تقریبن تمام همسایه ها اونجا جمع بودن .. از بین زن های محل مامان اومد بیرون و گفت : بالاخره بیدار شدی ؟ زودباش بیا ..
دیدم کل اهل کوچه برگشتن دارن منو نیگا می کنم .. یکم خودمو جمع و جور کردم و گفتم : نه بابا .. الان 4- 5 ساعته بیدارم ..
مامان : خیلی خب ، حالا بیا برو آشو هم بزن می خوایم پخشش کنیم ..
خلاصه من هم رفتم یکی دو دور کفگیرو تو آش چرخوندم و بعد رفتم کنار مردای همسایه ایستادم ..
یکم که گذشت یکی از خانوم های همسایه رفت کنار دیگ و شروع کرد به سخنرانی .. یکم از در و دیوار گفت تا اینکه بالاخره خدا رو مخاطب قرار داد و گفت :
خدایا ، خودت شاهدی ، تمام اهل کوچه همت کردن و این دیگ نذری رو به پا کردن .. هر کس به اندازه ی خودش سهمی از این دیگ داره .. همه ی اهل کوچه از اولین خونه تا اخرین خونه سهیمن .. اوومم .. اما نه .. دروغ چرا ، خانم فلانی چیزی کمک نکرد ، میگه به این چیزا اعتقادی ندارم .. خانم فلانی همونیه که وقتی اومدی تو کوچه ، از دست راست ، در دوم خونشونه .. در طوسیه ..
و همینجور داشت ادامه می داد که رو کردم به یکی از آقایون همسایه و گفتم : اینجا چه خبره؟!
آقای هسایه : هیچی بابا ، تو هفته ی گذشته 3 نفر از اهالیه کوچه مردن .. زن های کوچه هم تصمیم گرفتن یه آش نذری درست کنن بدن بیرون تا رفع بلا بشه بلکه این عزرائیل از کوچه ما بکشه بیرون ..
یه همسایه دیگه : کاش آدرس خونه ی ما رو هم می دادن ، زن من خونه تنهاست ..
خلاصه هر کی یه تیکه ای انداخت تا بالاخره آش ها تقسیم شد و هر کدوم یکی یه دونه کاسه گرفتیم و برگشتیم خونه هامون ..
تو خونه داشتم از پله ها بالا می اومدم که پام سر خورد و از دو تا پله افتادم پایین .. داشتم پامو ماساژ می دادم که چشم افتاد به در خونه ..
     : هوم ؟!! در خونه ی ما هم طوسی رنگه .. نکنه عزرائیل آدرسو اشتباهی بیاد ؟!!
پ . ن : حالا گیرمم اشتباه اومد ، یعنی فرق بین من و زن همسایه رو نمی فهمه ؟!