دم دمای صبح بود .. داشتم یه فاکتوری می نوشتم
و سرم پایین بود ..
داروخانه هم اون موقع صبح معمولن خلوت میشه ..
همینجور مشغول بودم که آقایی اومد تو داروخانه
و جلوی پیشخوان ایستاد .. بدون اینکه سرمو بالا کنم گفتم : بفرمایید ..
آقای مشتری : صبح بخیر پسرم .. الاهی پیر شی
.. دستم به دامنت .. پیر که شدی درد منو می فهمی .. تمام درد و مرضت به یک کنار ،
از کار افتادگیه این تشکیلاتت به یک کنار .. دیگه صفای سابقو نداره ، باهام زیاد
راه نمیاد ، خلاصه یه چیزی بده که جوونش کنه دیگه ..
تو همون حالت لبخند زدم و گفتم : ایرانیشو بدم
یا خارجیشو ؟
آقای مشتری : همون خارجیشو بده ، می خوام یه
چیز توووپی شه ..
از کشوی زیر پام یدونه خارجیشو در آوردم و
گذاشتم رو پیشخوان و سرمو بلند کردم و گفتم : بفرمایید اینم یه .........
با دیدن آقای مشتری جمله ام تا همینجاش قطع شد
..
خنده ام گرفته بود اما مونده بودم چه عکس
العملی باید نشون بدم ..
شوهر عمه ی گرامی روبروم ایستاده بود ..
اون بنده ی خدا که فک کنم دو سه تا ناقصو پشت
هم رد کرد .. بعد از چند ثانیه که هر دوتامون خشکمون زده بود ، شوهر عمه ی عزیز
شروع کرد به مالوندن قصیه :
آره دیگه .. یکی از دوستان یه همچین قضیه ای
براش پیش اومد ، خودش روش نمیشد بیاد بگیره .. خلاصه منو فرستاد .. دیگه چه میشه
کرد .. هه هه
خلاصه اونم نذاشت این جو بیشتر از این ادامه
پیدا کنه ، سریع حسابشو کرد و از داروخانه رفت بیرون ..
با رفتن شوهر عمه ی عزیز ، همکارم که یه کناری
نشسته بود گفت : امان از دست این پیرمردا .. فیل خودشون یاد هندستون می کنه می
ندازن گردن رفقا ..
پ . ن : نتیجه ی اخلاقی : تو زندگی هیچ وقت
سرتونو پایین نگه ندارین ، همیشه سربلند و راست قامت باشین ..