۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

16 " حرف آخر "





 غریبه دقیقن از 15 فروردین ماه سال 1388 پا به عرضه ی وبلاگ نویسی گذاشت و تا به امروز 5 وبلاگ از سری وبلاگ های غریبه تو دنیای مجازی ساخته شد ..
5 سال پیاپی .. طی این 5 سال چقدر اتفاقات زیادی افتاد .. خیلی ها اومدن .. خیلی ها رفتن .. و عده ی کمی هم موندن ..
با نگاهی به 5 سال گذشته باید بگم خوب بود .. گذشته ی قشنگی حداقل توی دنیای مجازی برام رقم زد .. دوستان خوبی پیدا کردم .. مطالب زیادی یاد گرفتم .. کلی چشم و گوشم باز شد .. خلاصه اینکه عالی بود ..
غریبه 92 سوای از بقیه ی غریبه ها ، برام ارزش خاصی داره .. توی این غریبه بود که بالاخره افسار دل گسیخته شد و سر به طغیان زد ..
قشنگ ترین اتفاق زندگی بود .. اینکه بالاخره شریک زندگیمو پیدا کردم و کنارش آروم گرفتم .. بابت همه چیز ازت ممنونم مهرداد ..
اما بالاخره هر اومدی یه رفتی داره ..من 5 سال با نام غریبه توی سری وبلاگ های غریبه نوشتم ولی امسال به نوعی آقای غریبه رو بازنشسته می کنم و برای همیشه اونو از دنیای وبلاگ نویسی و مجازی می ذارمش کنار ..




پ . ن 1 :غریبه جاشو به معین آریایی میده و از این به بعد در وبلاگ "آشنای 93" قلم می زنه ..
پ . ن 2 : بدی که ازم ندیدین اما غریبه رو به خاطر هر چی خوبی ای که داشت حلال کنین ..
پ . ن 3 : سالی خوب ، سرشار از محبت ، مهر و سکس براتون آرزو می کنم ..
پ . ن 4 : بدرود و خدانگهدار


۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

15 " اوف (off) "

فروشگاه بیا تو
"30 درصد اووف"
بوتیک بکش بیرون
"35 درصد اووووف"
تولیدی تلمبه
"ما دیگه تا 50 درصدشو رفیتم اوووووووفففف"

جو بازار این روزا خیلی خراب شده .. دیگه نمیشه عین قدیما با خیال راحت رفت بیرون ، باید حتمن به شورت کشی و چسبان و تنگ پوشیده تا توی این اوف اوف کردنای بازار آبرو حیثیت آدم نره ..
پ . ن : دیگه دارم کم کم بدجوری به این کلمه ی اوف آلرژی پیدا می کنم

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

14 "ولنتاین"

یه احساسی به تو دارم یه حس تازه و مبهم
یه جوری توی دنیامی که تنها با تو خوشحالم
یه احساسی به تو دارم یه جوری از تو سرشارم
یه کم این حسّو باور کن که بی وقفه دوست دارم

پ . ن : با تمام عشق و احساسم دوستت دارم و داشتم و خواهم داشت ..

 پ ن : روز ولنتاینت مبارک عسیسم

پ ن : دوستای مجرد  امیدوارم متاهل و متعد ببینمتون و از جمله این حرفها :)

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

13 " برف "



از دیشب توی شهر ما بعد از 6 سال داره برف می باره ..
حالا نه انقدری که بشه آدم برفی درست کرد ، ولی خب درختا رو دیگه سفید پوش کرده ..
دارم از خوشحالی منفجر میشم .. برفو خیلی دوست دارم ..
سریع شال و کلاه کردم و رفتم بیرون تا توی لبخند های همشهری هام سهیم باشم .. روز برفی رو بهشون تبریک بگم و از اون گوشه های خیابون که برفی جمع شده گوله برفی درست کنم به سر و صورتشون بزنم ..
یک روز ایده آل ، فانتزی و متفاوت ..
نمی دونم من زیادی سر خوشم یا ملت زیادی بی بخارن ..
دریغ از حتا یک لبخند ساده ..
اصلن نمی تونم درک کنم .. برف به خودی خود شادی آفرینه ، حالا اونم جایی که 6 سال رنگ برف به خودش ندیده .. مردم چقدر بی روح و معمولی عین همیشه از کنار هم رد می شدن .. زندگی روال عادی و تکراری خودشو طی می کرد ..
خلاصه اینکه دست از پا درازتر برگشتم خونه ..
اعصاب ندارم .. بدجوری خورده تو ذوقم ..
پ . ن 1 : صبح زیبای برفیتون بخیر .. شاد شاد باشین ( از طرف یک برف ندیده )
پ . ن 2 : یه گوله برفی توپ ، از طرف خودم ، وسط صورت همتون ..
پ . ن 3 : یه گوله برفی اختصاصی و آتیشه مخصوص همسرم مهرداد .. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

11 " عمه "



دم دمای صبح بود .. داشتم یه فاکتوری می نوشتم و سرم پایین بود ..
داروخانه هم اون موقع صبح معمولن خلوت میشه ..
همینجور مشغول بودم که آقایی اومد تو داروخانه و جلوی پیشخوان ایستاد .. بدون اینکه سرمو بالا کنم گفتم : بفرمایید ..
آقای مشتری : صبح بخیر پسرم .. الاهی پیر شی .. دستم به دامنت .. پیر که شدی درد منو می فهمی .. تمام درد و مرضت به یک کنار ، از کار افتادگیه این تشکیلاتت به یک کنار .. دیگه صفای سابقو نداره ، باهام زیاد راه نمیاد ، خلاصه یه چیزی بده که جوونش کنه دیگه ..
تو همون حالت لبخند زدم و گفتم : ایرانیشو بدم یا خارجیشو ؟
آقای مشتری : همون خارجیشو بده ، می خوام یه چیز توووپی شه ..
از کشوی زیر پام یدونه خارجیشو در آوردم و گذاشتم رو پیشخوان و سرمو بلند کردم و گفتم : بفرمایید اینم یه .........
با دیدن آقای مشتری جمله ام تا همینجاش قطع شد ..
خنده ام گرفته بود اما مونده بودم چه عکس العملی باید نشون بدم ..
شوهر عمه ی گرامی روبروم ایستاده بود ..
اون بنده ی خدا که فک کنم دو سه تا ناقصو پشت هم رد کرد .. بعد از چند ثانیه که هر دوتامون خشکمون زده بود ، شوهر عمه ی عزیز شروع کرد به مالوندن قصیه :
آره دیگه .. یکی از دوستان یه همچین قضیه ای براش پیش اومد ، خودش روش نمیشد بیاد بگیره .. خلاصه منو فرستاد .. دیگه چه میشه کرد .. هه هه
خلاصه اونم نذاشت این جو بیشتر از این ادامه پیدا کنه ، سریع حسابشو کرد و از داروخانه رفت بیرون ..
با رفتن شوهر عمه ی عزیز ، همکارم که یه کناری نشسته بود گفت : امان از دست این پیرمردا .. فیل خودشون یاد هندستون می کنه می ندازن گردن رفقا ..
پ . ن : نتیجه ی اخلاقی : تو زندگی هیچ وقت سرتونو پایین نگه ندارین ، همیشه سربلند و راست قامت باشین ..